سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ثانیه های بهشتی

من: خانوم ... چرا اتوبوس از جلومون نمیره ؟ از حرارت اگزوزش دارم خفه میشم

آخه بهمون گفتن پیاده شین، رسیدیم...ما پیاده شده بودیم

اتوبوس که رفت ...تازه متوجه شدم اون حرارت اگزوز اتوبوس بیچاره نبود(تهمت زده بودم بهش)!

 این زمین بود که با حرارتش به صورتمون سیلی میزد...  از شدت حرارت نفسم بالا نمیومد ..شوکه شده بودم ..تصور چنین حرارتی رو تو خواب هم نمی کردموااااای

در هر صورت به سمت مدرسه حرکت کردیم...همه چی رو با تعجب میدیدم، نوع لباساشون رو فقط تو فیلم های مستند دیده بودم،خیلی قشنگ و دیدنی بودن

یه مدرسه وسط بر و بیابون که فقط اطرافش تعدادی کپر بود،بیشتر مبهوتم کرده بود..

رسیدیم مدرسه..تعدادی از بچه ها هم به استقبالمون اومده بودن...

تشنم بود..رفتم آبخوری مدرسه صورتمو آب بزنم..از شدت گرما آبش داغ بود..بعداز چند لحظه هم قطع شد...وای خدای من

دانش آموزا هم کم از این وضعیت ناراحت نبودن..آخه بعضی هاشون از روز قبل آمده بودن!

 اینا رو تعریف کردم که بگم اگه بهم بگن شرایط سخت تر از اونموقع هست، با سر میرم..

تا طعم شیرین خادم بودن رو نچشیده باشید شاید نتونید درکم کنید..

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 7:13 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

از تماس آخرم تا زمان حرکتمون لحظه ای آرام و قرار نداشتم و در حال جور کردن وسائل سفرم وکتاب و طرح درس و ..بودم (شانس من این یه روز مهلتم هم خورده بود به تعطیلی گریه‌آور)

بگذرد چه ماجرایی داشتم تو جور کردن کتابا..خونه ی این بزنگ..خونه اون بزنگ ..بگرد ببین کی بچه ی راهنمایی یا دبیرستانی داره!!..

خدا رو شکر بالاخره چمدانم بسته شدخسته کنندهو تقریبا با همکاری فوق العاده پدر و مادرم کتابارو جور کردم..واقعا دستشونو میبوسم.. دلم خیلی پیششون بود..خیلی دلتنگشون بودم ..آخه هنوز سیر نشده بودم از دیدنشون بعد سفر قبلی ام..

خواهرم به بدرقم آمده بود..دلم کنده نمیشد ازشون..لحظه ی سوارشدن به آژانس قلبم داشت می ایستاد..بوسه ای بر مادر زدم و راهی شدم به همراهی پدرم..خدایا خودت بهم صبر بده از الان دلتنگشونم

تو ماشین دلتنگی و استرس امانم رو بریده بود..قرآنم رو برداشتم..دلتنگی هایم را به اوسپردم و این بود حرف پروردگارم..

 

" رَضُواْ بِأَن یَکُونُواْ مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ یَفْقَهُونَ 

 لَکِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ جَاهَدُواْ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ وَأُوْلَئِکَ لَهُمُ الْخَیْرَاتُ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ " سوره توبه آیه88-87

بدان راضی بودند که با زنان و کودکان عجزه در خانه بنشینند(به جهاد حاضر نشوند)،و..... . ولى پیامبر و کسانى که با او ایمان آورده‏اند با مال و جانشان به جهاد برخاسته‏اند و اینانند که همه خوبیها براى آنان است اینان همان رستگارانند .

 ماتم برده بود..الله اکبر..چه آرامش عجیبی..همچنان مبهوت آن آیه ام..

تو ترمینال پدرم هم انگار دلش آروم نمی گرفت..میگفتم بشین..نمینشست..میگفتم برو، تازمان حرکت خیلی مونده و خسته میشی..ترافیکه..نمی رفت..

وبالاخره حرکت کردیم به سمت کرمان و با تمام ماجراهاش رسیدیم..

 از اینجا به بعد مستقیم میرم سر گزیده هایی از خاطراتم..

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 7:1 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

سریع با استادم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم ..از اینکه اصلا آمادگی ندارم و از طرفی هم سابقه تدریس نداشتم ..(آخه فکر میکردم حداقل دو هفته قبل از اردو باهام تماس میگیرن و من تو این دو هفته طرح درس آماده می کنم، ولی فقط 1 روز..)

استادم: خانم ...باالاخره چی ؟باید از یه جایی شروع کنید ..خیلی عالیه ..حتما توصیه میکنم برید..منم کمکتون می کنم و..

وای خدای من ..تا زمان حرکت یه روز بیشتر مهلت نداشم..دلم هم نمیومد که نه بگم..

مامانم هم میگفت آخه تو ....مشکوکم

گوشی رو برداشتم..الو..سلام آقای هاشمی من میام..گفتن: ....مطمئن باشید بهتون خوش میگذره!!!وااااای دعای بچه ها پشت سرتونه..بیایید عاشقشون میشید..

و من از آن زمان به بعد در ماکسیمم استرس بسر میبردم...

 الان که فکر می کنم میبینم  این من نبودم که تصمیم گرفتم و این اراده ی من نبود که زبانم رو به پاسخ مثبت چرخوند چرا که وقتی گفتم میام شاخای خودم هم زده بود بیرون...

تو اردو همش داشتم به این فکر میکردم که آقای هاشمی چه دعایی کرده بودند که زبانم قفل شده بود؟!..یا دعای چه کسی جلوی مخالفت جدی پدر و مادرم رو گرفته بود؟..چرا که بعدها متوجه شده بودم یه نفری که از قبل قرار بوده بیاد، نیم ساعت مانده به حرکتمون اومدنش رو کنسل کرده بود ولی من یه شب مونده به حرکت طلبیده شده بودم..

تازه فهمیدم که من هیچ کارم..

خدایا! شکرت ازاین همه لطف...

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 6:32 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

الو..بله..بله...من نمیدونم با خودشون صحبت کنید...

... جان با شما کاردارن!!

با ممممممممممممننن؟! آخه پیش شمارش0913 بود!وااااای

بفرمایید...

سلام خانم ...از بنیاد صدر مزاحم میشم...

دقیق صحبتشونو یادم نمیاد، همون موقع هم زیاد دقت نکردم، تنها صدای آرام و در عین حال نگران و ملتمسانه یک آقا تو گوشم پیچیده بود..بدنم یخ کرده بود..

(...خانم وقتی الکی فرم پر میکنی همینه دیگه مشکوکم حالا چطوری میخوای بگی نمیام..باید فکر کرد)

بخودم آمدم، پرسیدن: ...میاید؟..گفتم: الان نمیتونم بگم..اِ اِ تا شب خبرتون میکنم

نه نه خیلی دیره ...من: خب تا عصر خبرتون میکنم...نه بازم دیره!وااااای   من: تا 20 دقیقه دیگه! ...خب حرکتتون کی هس؟

گفتن: فردا شب!!(این رو با خجالت همراه با نگرانی که حس میکردم از صداشون گفتن) میدونم خیلی دیر بهتون خبر دادم ولی....

میگفت به خاطر بچه ها قبول کنید..

باشه باشه بزارید مشورت کنم ،خبرتون میکنم...خدانگهدار

 

تلفن رو  قطع کردم..

... دیوونه چرا همون موقع نگفتی نه؟..آخه روم نشد..تا فردا شب چی کارمیخای بکنی؟ باید فکر کرد

تازه  از سفری که گفتم برگشته بودم..حدود 15 روز نبودم ...اون لحظه هم سر کوهی از جزوه های نخوندم  داشتم فاتحه میخوندم..از طرفی هم، روی اینکه هنوز نیومده بخوام برم نداشتم..وضعیت جسمیم خیلی خوب نبود بخاطر سفر قبلیم..

چرا هیچ کدوم ازم فرمان نمیبرن؟!  این از دست و پام تو نمایشگاه..اینم از زبونم پشت تلفن!..

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 5:27 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

نمایشگاه قرآن ..رمضان 1433(مرداد 1391)

مونا جان نگا کن ..نوشته اردوی جهادی..بیا ببینیم چه خبره؟

دیدیم و پرسیدیم درباره اش ..

نوجوان  نورانی بود..گفت جهاد ما با بقیه فرق داره..علمیه و...

نمیدونم چرا بااینکه قصد ثبت نام نداشتم ولی فرم گرفتم ..دست و دلم هماهنگ نبودند باهم ...دستم برای خودش مینوشت.. بیخیال از غرغرهای دلم..

تو دلم میخندیدم که تو با این همه کار که روسرت ریخته چطور میتونی بهش فکر کنی حتی..اصلا!

من: مونا جان تو هم ثبت نام کن!!وااااای فوقش وقتی تماس گرفتن میگیم نمیایم..

مسئولش گفت که تا 10شهریور تماس میگیرن با هامون..تو دلم خدا خدا میکردم تماس نگیرن..

غر میزد دلم دعواکه تو یه سفر طولانی درپیش داری.. تازه بعد از اون یک سفر دیگه ..نمیدونی چی پیش میاد..

راستی مونا ثبت نام نکرد  ..

ادامه دارد..


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 5:0 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]
<      1   2      
درباره وبلاگ

دلهره هایت را به خدا بسپار.. شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشد.. دلهره هایم را سپردم.. و این بود حرف خدایم با من.. لَکِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ جَاهَدُواْ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ وَأُوْلَئِکَ لَهُمُ الْخَیْرَاتُ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ..سوره توبه آیه88 ............................................. ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده..
آرشیو مطالب