ثانیه های بهشتی |
الو..بله..بله...من نمیدونم با خودشون صحبت کنید... ... جان با شما کاردارن!! با ممممممممممممننن؟! آخه پیش شمارش0913 بود! بفرمایید... سلام خانم ...از بنیاد صدر مزاحم میشم... دقیق صحبتشونو یادم نمیاد، همون موقع هم زیاد دقت نکردم، تنها صدای آرام و در عین حال نگران و ملتمسانه یک آقا تو گوشم پیچیده بود..بدنم یخ کرده بود.. (...خانم وقتی الکی فرم پر میکنی همینه دیگه حالا چطوری میخوای بگی نمیام..) بخودم آمدم، پرسیدن: ...میاید؟..گفتم: الان نمیتونم بگم..اِ اِ تا شب خبرتون میکنم نه نه خیلی دیره ...من: خب تا عصر خبرتون میکنم...نه بازم دیره! من: تا 20 دقیقه دیگه! ...خب حرکتتون کی هس؟ گفتن: فردا شب!!(این رو با خجالت همراه با نگرانی که حس میکردم از صداشون گفتن) میدونم خیلی دیر بهتون خبر دادم ولی.... میگفت به خاطر بچه ها قبول کنید.. باشه باشه بزارید مشورت کنم ،خبرتون میکنم...خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم.. ... دیوونه چرا همون موقع نگفتی نه؟..آخه روم نشد..تا فردا شب چی کارمیخای بکنی؟ تازه از سفری که گفتم برگشته بودم..حدود 15 روز نبودم ...اون لحظه هم سر کوهی از جزوه های نخوندم داشتم فاتحه میخوندم..از طرفی هم، روی اینکه هنوز نیومده بخوام برم نداشتم..وضعیت جسمیم خیلی خوب نبود بخاطر سفر قبلیم.. چرا هیچ کدوم ازم فرمان نمیبرن؟! این از دست و پام تو نمایشگاه..اینم از زبونم پشت تلفن!..
[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 5:27 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |