ثانیه های بهشتی |
آفتاب با تمام قوایش می تابید..به زحمت نقاب کردن دست هایت میتوانستی ببینی جلویت را.. از کلاس به سمت خوابگاهمان میرفتم..و او جلویم بود.. یادم نمی آید در این 10 روز غیر از آن لباس چیزی را برتنش.. چشمم به چادر مشکی اش افتاد... یک .. دو ..سه .. وای خدای من تا چند بشمارم وصله های چادر خاکی اش را؟ چقدر خجالت کشیدم به جای او..در مقابل لباس های دیگر همکلاسی هایش.. و چقدرتر از فکر نعمت هایی که در آن بودم و سستی کردم برای خوب بودن، ولی آنها در سختی بودند و خوب.. راستی باز هم پایین نگذاشته بود آن تاج را از سرش ..که چادر پاره بهتر از بی چادری است دیگر.. بعدتر متوجه شدم تنها نبودند او و چادرش..بودند دیگرانی نیز مانندشان..
[ جمعه 91/11/6 ] [ 4:26 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |