ثانیه های بهشتی |
حسابی همراهم کرده بودند که چیزی کم نداشته باشم گردو، بادام، توت و... هرچه را بفکرش میرسید گذاشته بود با کلی سفارش و پیگیری های مداومش.. گرما طاقت فرسا بود.. نبود آب نیز جای خود داشت.. زنگ استراحت بچه ها میخورد...چیزی که خیلی اذیتم میکرد، خواندن ضعف در چشمان برخی شان بود، اینکه بعد از کلی درس خواندن احتیاج داشتند چیزی بخورند.. اینکه در آن گرما که کلی آب بدنشان تحلیل رفته بود احتیاج به آبی گوارا داشتند..شربت آبلیمویی دست کم.. اما مجبور بودند صبر کنند تا وعده ناهار.. یادم آمد دوران مدرسه و زنگ های تفریح مان را.. دیگه کم کم عادت کرده بودم مثل آنها باشم... میدانستیم که تا جایی که میتوانیم از آب معدنی استفاده کنیم چرا که دیدن املاح آن آب احتیاجی به دقت نداشت.. من با آن وسواسی که داشتم برای مسواک کردن نیز آب معدنی برمیداشتم .. ولی دانش آموزان حتی برای شرب اکثرا همان آب سنگین را.. خدای من هرکاری میکردم نمیتوانستم حتی جرعه ای از آن آب بنوشم.. نمیگویم اینها را برای دلسوزی .. که آنها بزرگوار تر و با عزت تر از امثال من هستند میگویم اینها را تا بین نعمت ها و امکانات خودم و آنها و بازده مان نسبت ساده ای ببندم و در آخر مقایسه ای.. اینکه بهانه کداممان بهتر است برای پاسخ دادن به ندای "بای ذنب قتلت" استعدادهایمان در روز میزان؟.. خدا کند که کم کاری یا بی تفاوتی امثال من نباشد دلیل استعداد های کشته شده شان در روز میزان.. [ چهارشنبه 91/11/4 ] [ 8:53 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |