ثانیه های بهشتی |
شب های اول بود .. چراغ یکی از اتاق ها رو خاموش کرده بودم و همه خوابیده بودند.. صحنه ای دیدم ، مثل بقیه صحنه هایی که درطول دوره دیده بودم ... قبل از اینکه تعجب کنم باعث شد تلنگری بهم وارد بشه و تفکر کنم.. آره... باریکه نوری رو که از لای در و بالای در میومد رو غنیمت گرفته بود برای درس خوندش.. بگیر بخواب دختر.. نه ..درس دارم.. آخه تو تاریکی چشمات خسته میشه.. نه..خوبه ..میخوام بخونم.. یادم افتاد زمانایی که برق خونمون میرفت خیلی خوشحال می شدیم.. چراکه فرداش تو کلاس میگفتیم: خانم درس نخوندم، ننوشتم..آخه دیشب برق خونمون رفته بود ! من تقصیری نداشتم..
[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 2:32 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |