سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ثانیه های بهشتی

از شدت سرما چوب خشک شده بودم..نمیتونستم از خواب بلند شم...آخه...

نمیدونستم به کدومشون قول بدم برم اتاقشون که ناراحت نشن

از شدت گرما گفتم: اتاقی میام که خنک باشه..

بچه ها چقدر اتاقتون سرد بود!

آخه خانوم دیشب به خاطر حرف شما دریچه ی کولرو به سمت شما گذاشتیم..

خدای من اینا دیگه کی هستن...یعنی حاضر بودن به خودشون باد نخوره...

خندم گرفته بود ..گفتم: دختر خوب من که تا صبح قندیل بسته بودم!!!!!!جالب بود

 


[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 2:41 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

 شب های اول بود ..

چراغ یکی از اتاق ها رو خاموش کرده بودم و همه خوابیده بودند.. صحنه ای دیدم ، مثل بقیه صحنه هایی که درطول دوره دیده بودم ...  قبل از اینکه تعجب کنم باعث شد تلنگری بهم وارد بشه و تفکر کنم..

آره... باریکه نوری رو که از لای در و بالای در میومد رو غنیمت گرفته بود برای درس خوندش..

بگیر بخواب دختر..

نه ..درس دارم..

آخه تو تاریکی چشمات خسته میشه..

نه..خوبه ..میخوام بخونم..

یادم افتاد زمانایی که برق خونمون میرفت خیلی خوشحال می شدیم.. چراکه فرداش تو کلاس میگفتیم: خانم درس نخوندم، ننوشتم..آخه دیشب برق خونمون رفته بود ! من تقصیری نداشتم..

 


[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 2:32 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

هرشب خاطره ای بود...بعضی وقتا کارای گروه زیاد بود و مجبور بودیم دیر وقت بخوابیم ..از طرفی هم به بچه ها قول داده بودیم  ..برای اینکه بدقولی نکرده باشیم، نصفه شب در اتاق ها رو یواش باز میکردیم و تو اون ظلمات اتاق جای خالی پیدا میکردیم.

 بچه ها خواب بودن و از حضورمون خبر نداشتن.. از طرفی هم ما وسط اتاق بودیم و بچه ها روی تخت های دو طبقه .. فضا هم کوچیک بود..دلهره داشتم که نکنه یکی خواب آلود باشه و منو نبینه و از شکمم رد بشه ترسیدم  برای همین با هر حرکتشون میپریدم از خواب..

   قبل از بیدار شدن بچه ها بیدار میشدیم ، تا همه بچه ها رو بیدار کنیم و بفرستیم برای نماز جماعت صبح و...برای همین کسی از حضور ما خبر دار نمیشد ..فردا صبحش سرکلاس یا تو سلف غذا خوری یادم می افتاد و میگفتم: اِاِ بچه ها من تو اتاق شما بودم..خیلی تعجب میکردنوااااای از طرفی هم لبخند خوشحالیشون آرامم میکرد..چون تا قبل از این فکر میکردن سر قولمون نبودیم! و تو دلشون ناراحت بودن ازمون.. خوبیش این بودکه متوجه میشدن که در هرشرایطی باید سرقولت بایستی و اینکه دیگه با خیال راحت میخوابیدن و نمی ترسیدن چون فکر میکردن ما شب ها تنهاشون نمیزاریم..

 


[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 2:24 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

بنا به دلایلی تصمیم گرفتیم شب ها برای خواب هر اتاقی با یک مربی باشه 

این تصمیم خیلی برام سخت بود.. شما مدرسه همت رو یادتون میاد..اتاقاش دقیقا مثل اونجا بود..فضای خیلی کوچیک با تخت های چیده شده دور آنجا..از طرفی برام سخت بود که بین این همه بچه بخوابم..منی که هرشب تنها توی اتاق گرم و نرمم میخوابیدم..از طرفی هم به خاطر مصلحتی که در نظر گرفته بودیم نمیشد پیششون نرم...با اینکه زیر بار نمی رفتم ولی بالاخره قانع کردم خودمو...

سختم بود چون هنوز از پیله خودم بیرون نیومده بودم ..پیله ای که از رفاه و بزرگ شدن تو ناز و نعمت در طول زندگیم بهم پیچیده شده بود..تکبرکی هم داشتم..نمیتونم احساسم رو بیان کنم... نتونسته بودم با بچه ها ارتباط برقرار کنم ..بینشون بودم ، میخندیدم ، ولی واقعا خودم نبودم..احساس میکردم بااونا فرق دارم.. نه، واقعا فرق داشتم..آخه محرومیتشون برام غیر قابل تصور بود

 شایدهم شوکه شده بودم..تمام حرکاتشون برام سوال بود یعنی چی؟ البته اینم بگم که فرهنگامون که زمینی تا آسمون با هم فرق داشت، باعث شده بود که تو دلم احساس برتری نسبت بهشون داشته باشم ..باور کنید دست خودم نبود..نگاه اونا هم به من فرق میکرد..برای همین شب اول رو که بینشون خوابیدم اونم تو اون شرایط ، نمیتونم توصیف کنم...

(تمام این حس ها توهمات خودم بود، میدونستم که با بچه ها فرقی ندارم ولی نمیتونستم به خودم مسلط باشم)

 توصیه میکنم برید وخودتونو تو این موقعیت ها قرار بدید تا حداقل قبل از ظهور آقا نگاهمون رو نسبت به خیلی از مسائل عوض کرده باشیم و از خیلی از پیله های خیالیمون دراومده باشیم اون موقع، وقتی آقا بیاد و فرقی بین تو و اونها  نزاره یا اینکه اونو دست بالاتر از تو ببینه جلوی آقا اعتراض نکنیم.. و و مثل پروانه دورش بگردیم...

دیگه هرشب بساطی داشتیم... میومدن معلم انتخاب میکردن! که امشب تو اتاق ما کدومشون بیاد بخوابه! گاهی وقتا سریه معلم بحث میشد ..تازه بعضی موقع ها برای شبای دیگه رزرومون میکردن جالب بود

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 7:34 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]

توی زمان استراحت بچه ها، برای سر زدن بهشون، از کنار راهروهای خوابگاه که رد میشدم صحنه های سنگینی رو میدیدم ..

  فقط داخل اتاق ها خنک بود ..در اتاق رو که باز میکردیم حرارت به صورتمون میخورد ..عملا تو راه رو زمان زیادی رو نمیتونستی تحمل کنیخسته کننده

وای خدای من چه نگاه های معصومی داشتند... صدای زمزمه ی ملائکه رو میشنیدی کنارشون..

فرشته ها رو میگم.. همونایی که  با وجود خستگی زیاد، قرآن های سنگین رو روی پاهاشون گذاشته بودند و آیات نور رو حفظ میکردند.. راهروی گرم رو ترجیح داده بودن به اتاق های خنک و پرهیاهوی بچه ها..

 

با دیدن این صحنه ها عرق سرد شرمندگی جلوی خدایم.. امانم نمیداد..حتی از خودم هم خجالت میکشیدمشرمنده

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 7:23 عصر ] [ خادم ] [ نظر ]
   1   2      >
درباره وبلاگ

دلهره هایت را به خدا بسپار.. شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشد.. دلهره هایم را سپردم.. و این بود حرف خدایم با من.. لَکِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ جَاهَدُواْ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ وَأُوْلَئِکَ لَهُمُ الْخَیْرَاتُ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ..سوره توبه آیه88 ............................................. ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده..
آرشیو مطالب