ثانیه های بهشتی |
نمیدونم اسم نخبه رو میشنوی چه تصویری میاد تو ذهنت؟ نمیدونم شده نخبه ای رو ببینی بدون امکانات اولیه یادگیری؟ یا شده عاشق درس خوندن باشی ولی پول خرید مداد و دفتر رو نداشته باشی؟ یا عاشق درس خوندن باشی ولی به خاطر کرایه رفت و آمد به مدرسه ات قید درست رو زده باشی؟ شده بدون هیچ امکاناتی تیزهوشان قبول بشی ولی به خاطر هزینه ناچیز تشکیل پرونده سرت رو بندازی پایین و بری به امان خدا... شده تیزهوش باشی و توی خوابگاهت دردت نه ندیدن چند ماهه ی پدر و مادرت، نه کفش های پاره ات، نه جای خالی کارگری ات پیش پدر، نه ...بلکه دردت هزینه غذای روزهای نیامده باشد؟ اصلا شده تو دوران مدرسه هم درس بخوانی و هم کارگری کنی؟ دیدی کسی رو تو شرایط سخت، درس یکسال و اندی رو توی 6 روز یاد بگیره با بهترین بازده؟ شده شرمندگی ات را بریزی پای دانش آموزی که نداشته دفتری برای نوشته های پای تخته ات حتی؟! شرمندگی ات رو بریزی پایش که مجبوری غذای یک روز سخت و پرکارش رو تکه نان و پنیر و اندک هندوانه ای بزاری جلویش و ببینی رنگ سیر نشدنش را در چشمان پراز حرفش.. شرمندگی ات را ریختی پایش؟ پای خودت و خدایت...از این همه کم کاری مقابلشان..از این همه خدمت نکردن بهشان... اصلا دیدی این همه آدم رو بدون اندکی ادعا از مملکت؟.. و اونوقت امثال من کافیه لحظه ای قطار مترو تاخیر داشته باشد ... فکر کردی کداممان مصرفمان از مملکت زیادتر است و کداممان وظیفه خدمت به دوشمان؟ ......................................................................
از خاطرات زیباترین لحظه های زندگیم و بهترین تجربه هام در یکی از اردوهای جهادی مینویسم... این اولین اردوی من نبود، ولی این بار فرق داشت با اردوی قبلی، از نوع برنامه ها و مکان و آدم ها گرفته تا نوع تجربه هایی که بدست آوردم .. اگه فکر میکنی برات مفید واقع میشه یا از نزدیک لمسش نکردی ودوست داری ببینی چطوریه ..دنبال کن نوشته هایم را... ساده مینویسم برایت .. (اگه میخوای یه یا علی بگی برای خدمت، به این آدرس برو: http://bonyadesadr.mihanblog.com) یا علی..
[ یادداشت ثابت - شنبه 91/11/1 ] [ 5:0 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
یا االله.. سلامی به طراوت بهار.. اینکه مدتی نبودم به خاطر این بود که سه دوره هست که خدا منو لایق خدمت به مناطق محروم نمیدونه و توفیق خدمت به بچه های پاک کرمان رو نداشتم..ولی این بنده حقیر رو دعا کنید تا در دوره بعدی بتونم شرکت کنم...واقعا دلم داره پر میزنه براشون.. تازگیا یکی از بستگان نزدیکم از اردوی جهادی عید اومده بود..وضع محرومیتشون دیوانه کننده هست.. نمیدونم یه سوال دارم اگه کسی جوابشو میدونه لطفا به منم بگه: منی که عددی نیستم تو این جامعه اخبارها و تصاویر و چیزهایی از محرومیت جاهایی مثل جنوب کرمان دیدم و شنیدم ... آیا مسئولانی که در مجلس و دولت و.. هستند و یا در استانداری جنوب کرمان ندیدن و نشنیدن؟؟؟؟؟ و یا اگه شنیدن خواب تشریف دارن؟؟؟؟ خانواده هایی که جز کپری بی در و پیکر در سرما و گرما سرپناهی ندارند، و هزینه ساخت اتاقکی 12متری را ندارند حتی.. روستاهایی که نزدیک ترین خانه بهداشت ساعت ها ازشان فاصله است حال تصور کنید مورد اورژانسی چه بر سرش می آید؟ یا تصور کنید در این روستا که کسی ماشین ندارد ب خاطر وضعیت مالی چه بر سر کودکی که نصفه شب تشنج میکند و.. می آید؟ حرف دل بسیار است..انشاالله در اولین فرصت عکس هایی از آخرین اردویی ک من نبودم را برایتان میگذارم..یا زهرا(س) [ یکشنبه 93/1/24 ] [ 8:5 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
سلام دوستان.. نظر به افزایش مشکلات محرومین در روستاهای بسیار محروم جنوب کرمان و نیاز فوری به پیگیری مشکلات آنان، بنیاد صدر حمایت مردم نوع دوست را میطلبد... لطفا در صورت تمایل به همکاری به این شماره اطلاع دهید..09132193997 هاشمی برای اطلاع از عملکرد بنیاد به سایت http://bonyadesadr.mihanblog.com/ مراجعه فرمایید یا علی.. [ جمعه 92/2/6 ] [ 7:17 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
یکی از روزها دکتری که قرار بود بیاد با بچه ها صحبت کنه نتونسته بود بیاد..حالا تایم یکی از کلاسا خالی شده بود و نمیخواستیم بچه ها وقت خالی داشته باشن و بیکار بمونن.. منم عربی درس میدادم و از طرفی بچه ها خیلی ازم حساب میبردن رفتم سر کلاس برای... وارد کلاس شدم..چون تا اون موقع من کلاس فوق برنامه با بچه ها نداشتم تعجب کردن، منم بهشون نگقتم برای چه کاری اومدم.. میخواستم اذیتشون کنم.. گفتم برگه بزارید روی میز..(صدای بچه ها دراومد باورتون نمیشه رنگشون پریده بود..) بچه ها: آخه خانوووم.. آخه نداره.. بچه ها: خانوم میخواین امتحان بگیرید؟! من: شما برگه رو بزارید.. گفتم :میخواید از درسی که امروز دادم امتحان بگیرم؟ بچه ها: خانم ما یاد نگرفتیم..خانم مااا.. طبق عادت قبلیم که گوشه ای از بالای تخته مینوشتم: درس شیرین عربی.. نوشتم زنگ شیرررین ....بچه ها بلند گفتن عررربی و من غیر منتظره نوشتم: نقاشی.. کلاس مثل بمب ترکید..باورشون نمیشد..چقدر کیف میده معلم بیاد به جای امتحان بگه نقاشی داریم.. طفلی ها به جای مداد با خودکار نقاشی میکشیدن..کاغذ هم خیلی کم داشتیم ولی هرطوری بود این نقاشی هارو کشیدیم با هم و لذت بردیم.. [ جمعه 92/1/30 ] [ 2:29 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
آفتاب با تمام قوایش می تابید..به زحمت نقاب کردن دست هایت میتوانستی ببینی جلویت را.. از کلاس به سمت خوابگاهمان میرفتم..و او جلویم بود.. یادم نمی آید در این 10 روز غیر از آن لباس چیزی را برتنش.. چشمم به چادر مشکی اش افتاد... یک .. دو ..سه .. وای خدای من تا چند بشمارم وصله های چادر خاکی اش را؟ چقدر خجالت کشیدم به جای او..در مقابل لباس های دیگر همکلاسی هایش.. و چقدرتر از فکر نعمت هایی که در آن بودم و سستی کردم برای خوب بودن، ولی آنها در سختی بودند و خوب.. راستی باز هم پایین نگذاشته بود آن تاج را از سرش ..که چادر پاره بهتر از بی چادری است دیگر.. بعدتر متوجه شدم تنها نبودند او و چادرش..بودند دیگرانی نیز مانندشان..
[ جمعه 91/11/6 ] [ 4:26 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |